چشمهایش را بسته بود و نمیخواست به چیزی گوش بدهد، اصلا نمیخواست گوشهای از صداهایی که در اطرافش هستند را بشنود. صداهای جیر جیر کردن صندلیای که رویش نشسته بود خیلی زیباتر به نظرش میآمد تا صداهای دوست به اصطلاحش، حداقل این صندلی غر نمیزد و تنها هر از چند گاهی اعلام وجودی میکرد با یک جیر جیر کردن.
کم کم دیگر عادت کرده بود به گوش ندادن و سر تکان دادن، برای کسانی که فقط از او کسب تکلیفی میخواستند. او هم این بار غرق در افکارش شده بود و کماکان سرش را هر از چندگاهی به نشانه تایید تکان میداد. سر آخرین دعوایش فهمیده بود که سر تکان دادن حتی اگر هم یک کلمه از حرف طرف چیزی حالیت نمیشود بهتر هستش از این که هی ازش سوال کنی. این جوری طرفت حرفش را میزند و چندین روز بعد هم اگر صحبتش به میان بیاید به راحتی وضع سخت زندگی را بهانه ای میکنی برای فراموشی حرفهای پرمفهوم و پر از معنای دوستت.
اما این دفعه مشکل این جا بود که به هر چیزی هم که میخواست فکر کند یک جورهایی دوستش تویش نقشی بازی میکرد و باعث میشد که نتواند تمرکز کند. یک جورهایی داشت فکر میکرد که این قسمت از خاطراتش برایش خورهای خواهند شد که هر بار که بخواهد بهشان فکر کند باز به خاطرهی امروزش میرسد که میخواست از فکر کردن به این خاطرات فرار کند ولی نمیتوانست، اسمی بهتر از خوره برایش پیدا نمیکرد.
یادش آمد که خوره را در داستانی از صادق هدایت خوانده بود، آن جا هم خوره روح داشت ولی هر چی که به فکرش فشار آورد داستان را یادش نیامد. خورهای که به یک جغد (شاید هم یک خوک) تشبیه شده بود. به هر حال حس خوبی به خوره نداشت و هرباری که از ذهنش این کلمه میگذشت یک جورایی چندشش میشد، سعی کرد نام خوره برشان نگذارد و به خاطراتی که داشت دقیقتر فکر کرد. کماکان داشت سرش را هم تکان میداد. خاطراتش را به قطع میتوانست بگوید که خوره جانش نیستند، که در آنها همهاش شادی و شور بود. ولی یک چیزی بود که نه میدیدش نه به فکرش میرسید ولی به خوبی حسش میکرد. یک چیزی که کم بود و یک چیزی که آزارش میداد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر