چه زیباست وقتی که یک شعر بتواند از دنیایی که تویش هستی درت بیاورد و کمی (تا حدود ابری) خوشحالت کند. همین چیزها هستش که یادی در خاطره ها مینگارد.
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد
گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فريادرس عاشق مسکين آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست
ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد
ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و اين آمد
رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار
گريهاش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحين آمد
پای از این درک نهادی برون
پاسخحذفدر غل و زنجیر برندد بهشت(همای)
شعرتون خیلی قشنگ بود .