۱۳۸۸/۱۲/۱۵

اول عشق

تلفن را برداشت، شماره اش را از حفظ شده بود از بس که گرفته بودتش. اگر خیلی خوب نگاه می‌کردی رد انگشتهایش روی شماره‌ی 7 مانده بود. شماره‌اش اگر درست یادش باشد 3 تا 7 داشت. داشت با خودش شوخی می‌کرد. اگر درست یادش باشد. هر چیزی را که می‌دید یک جوری به این شماره ربط می‌داد. شماره‌ی صندوق پستی‌اش مضربی از این شماره بود. البته نه کامل، اگر دو تا عدد آخر مضربش را حذف می‌کردی. شماره پلاک خانه‌اش هم توی همین شماره بود. اولین باری هم که دیده بودتش هفت هفت هفتاد و هفت بود. البته اگر از خودش می‌پرسیدی می‌گفت هفت هفت هفت دیدمش. استدلالش هم جالب بود می‌گفت مگر تو یک دهه چند بار هفت پیدا می‌شه. برای همین دهگان را نمی‌گفت. البته خودش هم می‌دانست که دهگانش مهمه، ولی می‌خواست فقط با سه تا هفت روز اولین دیدارشان را به یاد داشته باشد. چندین بار شماره را گرفت. تلفنش مشغول بود. هر بار که قدم می‌زد و به خانه بر می‌گشت سر ساعت هفت زنگ می‌زدش. دیگر عادت دوتایشان شده بود. از او زنگ زدن و از آن یکی اشغال نگه داشتن خط. بالاخره شماره گرفت. همیشه موقعی که قدم می‌زد، حرفهایش را آماده می‌کرد تا بهش بزند. آخه عقیده داشت که راه رفتن مغز آدم را باز می‌کند. برای همین هر موقع که راه می‌رفت فکر می‌کرد، شاید هم برعکس. این دفعه می‌خواست برای یک شام ببردش بیرون. اولین شامشان بود. خیلی خجالتی بود. خیلی به خودش فشار آورده بود که این دفعه به هر زوری که شده ازش دعوت کند که بیاید باهاش بیرون. از طرفی نمی‌خواست با شنیدن جواب نه آزرده خاطر بشود و از طرفی این دلهره‌ی همیشگی دعوت برای اولین شام و سپری کردن شبی با یکدیگر را نمی‌خواست از دست بدهد. تلفن را برداشت، عزمش را جزم کرده بود که این دفعه حتما باهاش حرف بزند. وقتی تلفن می‌زد عصبی می‌شد. دلهره‌اش شروع می‌شد. به آخرین شماره که می‌رسید دستش از فرط اضطراب و استرس عرق کرده بود. ولی این دفعه می‌بایست حرفش را بزند. تکیه داد به دیوار تا کمی آرام تر بشود. ضربان قلبش را داشت روی دیوار حس می‌کرد. ولی دستش را نمی‌دانست چه کار کند، هر چی به شلوارش می‌مالید عرقش خشک نمی‌شد. عرق سرد، کاریش هم نمی‌شد کرد.



اولین زنگ خورد، دومین زنگ هم خورد. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. داشت خدا خدا می‌کرد که این دفعه شاید اصلا تلفن را برندارد و آن هم یک کمی آرام بشود. دیگر دستش هم کرخ شده بود از سرما، تصمیم گرفت دستش را بکند توی جیب شلوارش تا شاید یک کمی گرم بشود. زنگ سوم هم به صدا در آمد، تا آن موقع خاطر نداشت که به زنگ چهارم کشیده شده باشد تلفنش. این دفعه هم نرسید. الو، بفرمایید، صدایی بود که از آن طرف خط می‌شنید. قلبش یک لحظه وایساد، می‌دانست که این دفعه مانند دفعات پیش نیست و قرار است که اتفاقی بیفتد که تا حالا نیافتاده بوده. آمد که جواب الو بفرمایید آن ور خط را بده، دستش که گرمتر شده بود، سوراخ جیبش را پیدا کرده بود و با انگشتهایش داشت با سوراخ جیبش بازی می‌کرد. یک لحظه به یاد جیب سوراخش و خودش افتاد. آن ور خط هم که  مثل همیشه انتظار جوابی نداشت، قطع کرده بود. تلفن داشت بوق می‌زد ولی اصلا او صدایی نمی‌شنید و افکارش بود که برایش صداها را می‌شنیدند، یاد حرف دوستی افتاد که می‌گفت: عشق بدون پول علف هرز است، هر جایی در می‌آید و هر کسی هم می‌کندش می‌اندازدش به کناری. البته خودش زیاد قبولش نداشت ولی خودش هم خوب می‌دانست بدون پول از عشق حرف زدن، کاری بس عبث است. به قول دایی خدابیامرزش (که روزگاری لوتی محلشان بود) اولِ عشق، شکم است.

ولی با این همه‌ی حرفها به خودش می‌بالید، چون جراتش را کرده بود که با معشوقه‌اش حرف بزند. نشمرده بود ولی باور داشت که حتما به خاطر این بوده که این هفتادوهفتمین باری بوده که بهش زنگ می‌زده.

۱ نظر:

  1. زیبا بود از اون فضا های که مطمئنا همه باهاش همذات پنداری خواهند کرد فقط یکم انگار با عجله نوشته شده
    چون در بعضی جاها زمان فعل ها از حال به استمراری جابجا میشه...اما تمثیل های خیلی خوبی توش بکار رفته بخصوص در یه تصویر کشیدن اضطراب شخصیت داستان.امابه نظر من جذابیت داستان در شناور بودن بین لحظات سنتی و مدرن است...این حالت داستان به نظرم خاص و فوق العاده است و حالت بین شرم و ترس هم بخوبی تصویرسازی شده.در کل خیلی خوب و زیبا بود.

    پاسخحذف