۱۳۸۴/۱۰/۲۴

سنگ زیرین آسیاب

خيلي سخت است آوارگي، خيلي سخت است در به دري،‌جايي رفتن که از مردمانش خبر نداري، جايي که هيچ نمي‌داني از کجا برايت پاپوشي درست مي‌کنند و براي به زندان انداختنت و دريافت کمي پول چه کارها که نمي‌کنند، خيلي سخت است که بخواهند زندگي‌ات را زير سوال ببرند و بگويند اين همه عمر که به سر بردي براي ما چيزي نيستي، حتي ز حيواني هم کمتري، خيلي سخت است بخواهي بين دوست داشته‌هايت و وطنت يکي را انتخاب کني، اين حرفها را فکر کنم همه‌ي بزرگترهاي ما مي‌فهمند، آنهايي که بهشان پيرمرد و پيرزن مي‌گوييم و الان سني در حدود 80 سال دارند مي‌توانند درک کنند که فکر کنم همه‌اشان جنگ جهاني را به خاطر دارند و پدران و مادران ما هم نيز همين طور ( مگر اين که بچه‌اي 3 ساله اين نوشته را بخواند و پدرش به سال 57 مزدوج شده باشد ) که خاطره‌هايي بسيار از سالهاي 57 دارند ، 10 ، 12 سال بزرگترهاي ما هم به خوبي زمان جنگ را به ياد دارند که بر اين مردم چه گذشت، چه فجايعي به بار آمد و چه خانمانهايي که بر باد نرفت ؟
ولي ما چه ؟ ما که اگر هم چيزي از جنگ به ياد داريم صداهاي موشکهايي است که با آنها مي‌خوابيديم و بعدها نقاشي‌هاي مدرسه‌هايمان شد و تفنگها هم اسباب‌بازيهايمان، همه چيز را از ديد يک کودک خردسال مي‌ديديم و مي‌ديديم که دنيا آن گونه بود و مي‌پنداشتيم که همان است. يعني توانايي مواجهه با سختي‌هاي زندگي را داريم ؟‌ مي‌توانيم به سان پدران و پدربزرگانمان خوشي‌‌هاي دنيا را لمس کنيم ( که آنها چشيده بودند سختي‌ها را و مي‌دانستند مزه‌ي يک لحظه آرامش چيست . )
نکند که براي کسي حادثه‌اي ناگوار پيش آيد که همه از آن دلگير مي‌شويم، نکند که کسي به خانه‌ي معبود خود برود و به خاطر سهل انگاري عده‌اي ز دنيا برود، نکند کسي عزيزي را ديگر نبيند چه به ديدار چه به شنيدار ولي بکند که در کشاکش دهر سنگ زيرين آسياب گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر