اگر چه کوچکم ، به اندازهي يک ماسهي ساحل دريا
اگر چه کم ارزشم ، به اندازهي يک مداد زيبا
اگر چه ميدانم از هر چه که هست و از دنيا
اگر چه بي هدف و بي مقصود ميگردم در هرجا
اگر چه من شاهينم وليکن بي پر و بال در آسمانها
اگرچه تيز چنگالم، ليک نمييابم شکاري در بوستانها
اگر چه تيز بينم و ليک نيست چيزي بر اين صحرا
اگر چه . . .
و اما يادم آيد
آري آري چه واضح بود آن روز
شايد هم شب بود، ولي به روشني روز
ميگذشتم در پي شکاري در ميان ابرها
که به ناگاه مخلوقي زيبا
جلب کرد نظرم را
او در زمين بود و من در هوا
کوچک ميرسيد در نظرم از آن بالا
وليک، نميدانم چه شد
نميدانم چه رفت
مرا کشاند به سوي خود
خوش نقش و نگاري بود
زيبارو، زيبا چشم، زيبا بو
و من به دنبال او
کشش او بيشتر ميشد هر چه
ميرفتم به سوي او
شايد هم ديد من بازتر ميشد
زيبايي ها را بازتر ميديد
به نزديکش که رسيدم
مست و خرامانش ديدم
آهويي چست و چالاک، جوان
دوان، خيزان، از همه دنيا رهان
اما باز نميدانم چه شد
خود به ياد ندارم که آهويي ديده باشم
اما در پيش نرفته باشم
و او را نگرفته باشم به چنگ