۱۳۸۳/۱/۱۸

سال نو مبارک

شعر من

چند صباحی است
که دلم تنگ است ،
شاید هم ،
چند وقتی است
که سرم منگ است ،
اما... ،
نمی توان بود و ندید
نمی توان ندید
....
نمی دانم
شاید هم ،
می توان بود و ندید
شاید می توان
دید : بوی سبزه
بوی باران
بوی خاک را
ولی قلبی از شادی پر نکرد
شاید می توان
رقص باد را
نغمه ی پرستوها را
دید ،
ولی
دچار خود بود ،
....
اما من
حس کردم بهار را
در رقص برگها
در نغمه ی کبوترها
در لرزش دست پیرمرد
که یادش همیشه هست ،
با ما
حتی فراتر از ما
کاش می توانستم بهار را فریاد زنم
کاش می شد بهار دردرون ما باشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر