باز هم در اين زندگي
من نديدم اشکي را
که در پشت نقاب چهرهاي زيبا
مانده بود و غم داشت
باز هم در اين زندگي
وقتي آمد به پيشم
که دانستم دير است
ولي من که فکر ميکردم
همه را ميدانم ، حتي وقت را
هنوز هم ميدانم ، ولي دير
واي که من خودخواهم
واي که من بيراهه
بر سطور کاغذ
خط نميانگارم
زندگي را نشنيدم
چون که بويش را
مزمزه نکردهام
زندگي را نديدم
چون که گر ميديدمش
ميدانستم اين لحظه نيز
مانند کدامين لحظهاش چه زيبا و يا چه پاک است
که گر يقين نداشته باشم ،
دانم زندگي تنها زيباست
حتي لحظهي وداع ، لحظهي مرگ
لحظهي خروش فرزند در وداع مادر
چه پوچ بود همهي خيالاتم
چه فنا شد تمام تفکراتم
چون که زندگي خواست
زندگي را مي توان سازيدش
زندگي را مي توان خنديدش
زندگي را ميتوان بوسيدش
زندگي را اما ، نميتوان ناديدش
که گر ناديدش انگاري
کمي بعد درمييابي که
ناديده انگشته شدي
که ديگر زندگي نيست
آتشش را ديدي ؟
شعلهاش گرم همچو آغوش
رخش سرخ همچو شرم
سرش بالا همچو سرو
مغرور و پابرجا همچو کوه
آتشي زيباست اين
زندگي را نظاره کن و گر
در اين ميان چند جرقهاي
را ديدي که به سويت روانند
دستش گير و بپذير ، با آغوش باز
که ضررت نرساند
وگر برساند چيزي نيز،
تجربهاي است زيبا
پيش پاي تو ، رو به سوي فردا
که نتوانستن بر تو ضربه زدن
ولي گر روي سوي دگر
از براي اين جرقههاي کوچک
آتشش شود کمسو
گم خواهي شدن در آن تاريکي
آتشت پر سو باد
آتشش را درياب
نور تو جاويدان
نور او بس افزون
که در آن تاريکي
بشويد روشنگر راه
بفروزيد زيبا
آتش زندگاني را
تا به اوج ابرها
سه شنبه 8 فروردين 1383
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر